جوان و خوشاستعداد و بلندپرواز که باشی، همه افقها برایت در دسترس است. به چشم برهمزدنی پر می کشی به دنیای ایدهآلها و مصمم می شوی که شاهد دستنیافتنی شهر آرزوها را – به هر جدّ و جهدی که شده – در آغوش بگیری.
داستان - اما – به همین سادگی هم نیست. در روزگاری زندگی میکنی که آسانی و سرعت ارتباطات مجازی، گفتگوهای عقیدتی را از برج عاج کتابخانهها تا سطح دکههای گپوگفت خیابانی پایین آورده است؛ بی هیچ ملاک روشنی برای درستی و نادرستی حرفها... و تو میان چندراهی اندیشهها ماندهای که: کدامیک ارزش جان دادن و ملامت شدن و سختی کشیدن را دارد؟
روایتهای متعدد و متناقض از داستان پرهیجان حق و باطل، از یکسو برای رسیدن بیتابترت میکند و از سوی دیگر، مخاطرات قدم گذاشتن در مسیرهای سرابآلوده را جدی تر مینمایاند.
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی؟
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
آیا میتوان عاشقانه زیست؟ آیا میتوان درستی یا نادرستی یک راه را در زندگی، با دلایل عقلی ثابت کرد؟ آیا میتوان دینی عقلانی داشت؟ آیا میتوان عقلی عاشقانه داشت؟
همه در سر هوس سفر دارند؛ اما، به کجا چنین شتابان؟